داستانهایی از فرشتگان - نوری که فرشتگان فرو می فرستند | قانون جذب  

 

هنگامی که از فرشتگان درخواست یاری می کنیم, تیم امدادگر آنها, در حالت آماده باش به سر می برد و آنن منتظرند که درست به موقع, وارد کار شوند.

در شبی بارانی, مشغول رانندگی بود که ناگهان گوزنی وحشی درست در مقابل اتومبیل من از حرکت ایستاد. در حالی که فرمان اتومبیلم را به سمتی دیگر می چرخاندم, کنترل فرمان را از دست دادم و اتومبیل به پیش رفت و از شیبی بسیار تند به درون پرتگاهی افتاد و سرانجام به پایین آن پرتگاه رسیدم.

برای مدتی از هوش رفتم و سپس در سرمای و در هوایی بسیار تاریک و ترسناک به هوش آمدم و به یاد اتفاق وحشتناکی که برایم روی داده بود افتادم.

ماشینم به یک پهلو سقوط کرده و از سمت صندلی مسافر با زمین برخورد کرده بود. به همان اندازه در راننده کاملا له شده بود و امکان خروج من وجود نداشت.

به شدت وحشت کردم و با خود گفتم, باید هرچه زودتر از این ماشین خارج شود.

اما بیش از اندازه ضعیف و ناتوان بودم تا بتوانم در را بگشایم. فریاد زدم کمــــــــک! به دادم برسید, خدایا کمک ….!

ناگهان صدایی به غیر از صدای خودم را در درونم شنیدم که با لحنی آرام و همزان آمرانه به من دستور داد: “چراغهایت را روشن کن!”

صدای مهربان به من آرامش داد و با خود گفتم, آری باید چراغهایم را روشن کنم.

سپس با نهایت ضعف این کار را کردم و سپس برای باری دیگر, از هوش رفتم.

این بار, با صدای حرف دیگران به هوش آمدمم.

دو شکارچی که در شرف بازگشت به خانهایشان بودند, در حوالی نیمه شب, آن نور را از پایین پرتگاه مشاهده کرده و تصمیم گرفته بودند که به تحقیق درمورد آن نور بپردازند. آنها از شیب پایین آمده بودند و با نهایت شگفتی با اتومبیل له شده من مواجه شده بوندن.

سپس آنها من را به هزار زحمت از درون اتومبیل بیرون کشیده و به بیمارستان رسانده بودند. آنها در بیمارستان به من گفتند: “اگر بخاطر نور چراغها نبود, ما هرگز شما را ندیده بودیم و شما نیز هرگز نمی توانستید تا صبح زنده بمانید…”

زیر لب گفتم, شکر به در گاه الهی.

پس از بهبودی ام, من به سراغ اتومبیل له شده ام رفتم و با بررسی خسارتهای وارده به اتومبیلم به این نتیجه رسیدم که به هیچ وجه نمی دانستم چگونه پس از آن تصادف, زنده مانده ام …

مکانیک مزبور هم با من هم عقیده بود, به او گفتم: “می دانید, با روشن کردن چراغهایم, زنده ماندم.”

اما او گفت: “شما به هیچ وجه نمی توانستید چراغهایتان را روشن کرده باشید, زیرا باتری ماشین در نیمه راه و در حین سقوط از اتومبیل کنده شده بود. بنابراین هیچ باتری وجود نداشته که بتوانید چراغها را روشن کند!”

من با تعجب اصرار کردم و گفتم: “اما چراغی وجود داشت!” و سپس عرق سردی بر مهره های پشتم فرو نشست. تازه آن هنگام بود که دریافتم, آن نور, نور آسمانی بوده است! و آن دو شکارچی ناشناس که هیچ چیز از آنها نمی دانستم و هرگز خود را معرفی نکردند, فرشتگانی بودند که خداوند از آسمانِ بالا برای نجات من به زمین فرستاده بود.

در واقع نیز چنین بود:

* او از هرگونه جراحت جدی در اما ماند. در حالی که از ارتفاعی بسیار بلند به درون پرتگاهی عمیق سقوط کرده بود.

* به اون گفته شده بود که چراغها را روشن کن, تا درست پیش از رسیدن شکارچی ها بتوانند موقعیت او را نشان دهند.

* آن نور بدون وجود هیچ باتری ای در اتومبیل روشن شده بود.

 

اگر صدایی مهربان اما آمرانه در وجودتان شنیدید که به گونه ای, مشغول هدایت و راهنمایی شما در موقعیتی مخصوص می باشد, دقت کنید و از آن صدا و فرمانی که می دهد, اطاعت کنید.

 

کتاب در آغوش فرشتگان

دکتر درین ویرچو

منبع سایت قانون جذب 

(استفاده از مطالب با ذکر سایت منبع بلامانع است)

درباره ی نویسنده

سحر رضوی

دوستان خوبم, 1500 کامنت تو نوبت پاسخ دهی هستش، واقعا سخته بتونم جواب بدم، لطفا صبور باشید و از کامنت های موجود در سایت استفاده کنید. ممنونم ❤

14 نظر

    ممنون خیلی عالیه من واقعا استفاده میکنم و اینها حقیقت داره,هر وقت به ندای درونم بی توجه شدم خیلی ضرر کردم.

    سپاس از مطلب، صدا یا ندای درون درسا تشخیص دادنش خیلی عالیه

    سلام. من میخوام یک داستان واقعی از زندگی خودم رو براتون تعریف کنم. یک روزی که خیلی ناراحت بودم و از کمبود شدید پول زجر میکشیدم از پول نمازی که برای اموات میخوندم (که حدوداً 100 هزار تومان و فقط و فقط اسکناس های 5 هزارتومانی بود) زندگیم رو میگذروندم، بعد که از محل کارم به منزل برگشتم شب سردرد عجیبی گرفتم. موقع نماز بعداز خوندن نماز خیلی دعا کردم وقتی که رفتم از داخل کیفم قرص بردارم دیدم داخل کیفم 50 هزار تومان که همه هم دو هزار تومانی بود هست، خیلی تعجب کردم و از خوشحالی گریه میکردم. فکرمیکردم دارم خواب میبینم. ولی این واقعیت زندگی بود. من شک ندارم که این کار خدای بزرگ و فرشته های خوبشن. من به این مسئله ایمان دارم که هروقت احتیاج به پول پیدا میکنم هیچوقت خدا منو تنها نمیذاره.

    سحر جون خيلي سايت جالبي داري.
    نميدونم اسم اتفاقي كه برام افتاده را چي بزارم.
    من تو يه رابطه بسيار طولاني بودم در گذشته ها كه در حقم اجحاف زيادي شد.يه شب به دوست صميميم گفتم اميدوارم اون آقا داره از مسافرت برميگرده ماشينش خراب بشه و باورتون نميشه صبح به من زنگ زد گفت شب بارون ميومد چراغ هاي ماشين خاموش ميشد نميتونستيم حركت كنيم بايد ساعت ١١ شب ميرسيدن ولي ساعت ٥ صبح رسيدن.ماشين صفري كه تازه خريده بود و هيچ مشكلي نداشت.
    بعد از مدتي باز منو ناراحت كرد خيلي دلم شكسته بود هيچي نگفتم فقط داشتم تلفن به دوستم ميزدم به دوستم گفتم اميدوارم نتونه بخوابه كابوس ببينه تمام فرداش خراب بشه چون من نميتونم بخوابم.خداشاهده فرداش بهم زنگ زد گفت نميدونم چه شب بدي بود تا صبح كابوس ميديدم بيدار شدم يه حال بدي داشتم كل روز اعصابم ريخته.
    نميدونم اينا نفرينه يا سق من سياهه يا چيز ديگه هست ولي برام جالب بود چرا همين هاي كه گفتم اتفاق افتاد.
    من تو اون رابطه ٥ سال بود و واقعاً عاشقش بودم ولي تموم كردم رابطه را دختر بسيار قوي هستم ولي اون زمان احساس كردم همه چيزم را از دست دادم در صورتي كه اون از من پايين تر بود رفتم مسافرت اتفاقي براي خريد يه آقاي ديدم بهم خيلي كمك كرد و بعد شماره تماسم را خواست من از لحاظ روحي داغون بودم چند بار ميخواستم خودمو بكشم چون ٥ سال تمام احساسم را براي اون شخص گذاشته بودم و بعد اين آقا با من تماس گرفت اصلاً نميدونم چند بار باهاش حرف زدم بهم گفت اگه يه بستني هم بخواي كه اينقدر بي ارزشه الان برات ميخرم ميارم من شيراز بودم اون تهران بود اومد شيراز خيلي آدم ثروتمند و خوش قيافه اي بود برام يه نيم ست بسيار سنگين طلا خريده بود و كلي كادو و گل و شيريني هاي كه دوست داشتم خوشحال شدم نميخواستم قبول كنم اون بهم گفت فكر كن منو خدا فرستاده تا تو اين شرايط كه خيلي ناراحتي كنارت باشم تا اون را فراموش كني من ديگه خودم را دوس نداشتم ميخواستم بميرم چند بارم خودكشي كردم. چون من يه آدمي هستم وقتي ناراحت فقط خريد ميكنم ولي خريد نكردم اون برام خريد خيلي بهم محبت كرد بدون هيچ چشم داشتي من همچنان عاشق اون دوست قبليم بودم و بعد كه حالم بهتر شد رفت بهم گرفتارم بهت زنگ ميزنم ولي هيچ وقت بهم زنگ نزد خيلي بهم كمك كرد بهم اين اطمئنان را داد كه بهتر از اون را خواهم داشت.منم گرفتار درس هام بودم شايد چند ماه گذشت من هيچ وقت از اون حسابم چيزي برنميداشتم چون خالي بود يه روز منتظر دوستم بودم گفتم ببينم اين كارتم چيزي توش هست يه شارژ بخرم ديدم ٤٠٠ تومن توش هست در صورتي كه من مطمئن بودم اون كارتم خاليه حتي فكر نميكردم ٢ هزار تومن براي شارژ هم داشته باشم بعد به خانوادم گفتم هيچ كس اون پول را به حسابم نريخته بود و شماره حسابم را فقط اون آقا داشته هر چي به گوشيش زنگ زدم گوشيش خاموش بود هنوزم خاموشه شايد ٤ ساله شايدم بيشتر از اون موضوع ميگذره.
    نميدونم اون كي بود ولي وقتي اومد كه من ناراحت بودم چرا برام خريد كرد چون من هر وقت ناراحتم خريد ميكنم تا آروم بشم.بهم كلي اميدواري داد نميدونم شايدم يه آدم معمولي بوده ولي خيلي كمكم كرد از لحاظ روحي.كه اون آقاي كه ٥ سال باهاش بودم برگشت و من هرگز اونو نپذيرفتم.من خيلي تو تمام رابطه هام و كارهام تو دنيا صادق هستم نميدونم واقعاً اين چي بود.

      سلام عزیزم, می شه لطفا توی 2 خط برام خلاصش کنی؟ حدود 100 کامنت تو نوبت جواب هست باید به همه جواب بدم, ممنونم.

      جالب بود خیلی جالب ؛ خیلی ممنون از بابت تعریف این خاطه البته در نظر داشته باش که اون فرد “ممکنه” نیمه روحیت بوده باشه؛ زمانی که نیاز داری یهو پیداشون میشه بدون هیچ چشمداشتی باهاتن و بدون هیچ اجباری چه درسهایی که ازشون یاد می گیریم،مطمئن باش همون قدری که بهت کمک کرده ، بهش کمک کردی البته مواظب باش برات به کلمه ی “زهیر”(نه به معنی سم) بدل نشه اشتباهی که من کردم….

    چه قدر عجیببب!

    بسیار عالی و انرژی دهنده مضاعف.خانم سحر رضوی بسیار عالی .خدا خیرت بده
    ز

    سلام من هم یه مورد از امداد فرشتگان دیدم.حدود شیش یاهفت ساله پیش بود وعاشورابود.من وخالم تنهایی رفته بودیم عزاداری ببینیم.بعدش خالم زنگ زد به دوست پسرش تاهمدیگروببینن.من ازاینکار خیلی متنفربودم وگناه میدونستم اون هم تو روزعاشورا!بعدش خالم به من گفت تو داخل میدون بشین تامن بیام.منم بچه بودم تقریباوازتنهایی بین اونهمه آدم میترسیدم.وهمش باخودم میگفتم اگه یه آشنامنواینجاتنهاببینه فکربد میکنه.همون لحظه یه خانوم میانسال جوان اومدکنارم نشست وخالمواز دوردیدبااون پسره وفهمیدکه باهم دوستن وانگاری ازته دلش دعاکردکه خالم به راه راست هدایت شه.خیلی طول کشیدّ ومن مچنان اونجانشسته بودم واون خانوم هم همینجوری اونجانشسته بودوهیچ حرفی نمیزد.تااینکه کلافه شدم وبلندشدم برم دنبال خالم که توکوچه داشتن حرف میزدن همین که برگشتم دیدم خانومه غیبش زد.وهمونجافهمیدم اون خانوم شایدبه خاطراینکه من احساس امنیت بکنم اونجااومدوشایدم فرشته بود.خالمم خیلی عاشق اون پسره بود وخانوادمون داشت به خاطرلجبازی خالم میپشیدازهم ولی یه شبه به طرزمعجزه آسایی نظرش عوض شدوبیخیال پسره شد.شایدم این به خاطر دعای اون خانوم بود.ولی به نظرمن که فرشته بود.

      سلام عزیزم, امیدوارم همه به دنبال طرح الهی زندگیشون برن و لجبازی رو کنار بذارن.

یک پاسخ بگذارید

در اینستاگرام همراه ما باشید

هر پنجشنبه انرژی درمانی گروهی در اینستاگرام


This will close in 10 seconds