پنج سالی می شد که پدر امی به یکباره ناپدید شده بود, امی و مادرش بسیار نگران حالش بودند. او یکی از مقام های مهم ارتش بود و گاهی می شد که به دلیل حساسیت زیاد کارش نمی توانست با او و مادرش ارتباط برقرار کند.

بنابراین آنها مجبور می شدند مدتهای طولانی در بی خبری به سر ببرند, اما اینبار تفاوت داشت, چون مدت 5 سال بود که هیچ خبری از اون نداشتند. امی شدیدا نگران بود که مبادا اتفاق بدی برای پدرش افتاده باشد.

یک شب هنگامی که خواب ود, بوسیله نوری که وسط اتاق روشن شد از خواب پرید, نشست و  با تعجب بسیار زیاد به آن موجود نورانی نگاه کرد و با خود فکر کرد که شاید هنوز خواب باشد.

در همان حال نور بزرگتر و واضح تر می شد و امی در آن نور خیره کننده, چیزی شبیه پیکر زنی را دید.

زن به او نزدیک شد, کناز تخت امی نشست و دستهایش را گرفت.

حالا دیگر از آن موجود نورانی نمی ترسید, زن زیبا به حرف آمد.

صدایش بسیار آرام در عین حال مانند شعله شمع, لرزان و دوست داشتنی بود.

روبه دخترک گفت: “امی به من گوش بده! می دانم که خیلی نگران پدرت هستی, ولی دیگر لازم نیست که نگران باشی”.

امی با خود گفت: “یعنی این خانم درباره پدرم چه می داند؟!”

از زن پرسید: “شما می دانید او کجاست؟”

زن زیبا جواب داد: “او برای انجام ماموریت خاصی به مکزیک رفته است. من بارها به پدرت سر زده ام, او حالش خوب است و وقتی کارش تمام شود, به خانه و پیش تو و مادرت باز خواهد گشت. تا زمان برگشت او, مراقب مادرت خواهی بود, اینطور نیست؟”

امی جواب داد: “بله, البته!”

آن زن زیبا لبخندی زد و کم کم ناپدید شد.

چند هفته بعد از آن دیدار رویایی, پدرش صحیح و سالم به خانه بازگشت.

کتاب لبخند آسمانیان

ملیندا رودریگس

 منبع سایت قانون جذب

(استفاده از مطالب فقط با ذکر منبع مجاز می باشد)