داستان کوتاه - آزادی  

 

برای پاشاه تعدادی برده جدید آورده بودند.

برده ها در غل و زنجیرهای سنگین, سرهای خود را پایین انداخته بودند و ایستاده بودند.

فقط یکی از آنها شاد بنظر می رسید, حتی زیر لب آهنگی هم زمزمه می کرد.

او با وجود اینکه طعم چوب نگهبان را هم چشید, دست از خواندن بر نداشت.

پادشاه از او پرسید: “ای مرد چطور می توانید در چنین وضعیتی احساس شادی و شعف داشته باشی, ما که آزادیم همانند تو احساس خوشبختی نمی کنیم”.

برده آزاده جواب داد: “چرا شاد نباشم؟ شما فقط پاهای من را به زنجیر کشیده اید, اما قلب و روح من آزاد است و کسی نمی تواند آن را به بند بکشد”.

پادشاه به نگهبان دستور داد: “این مرد را آزاد کنید, زنجیر کردن او بیهوده است”.

 

 

کتاب “به دنیا آمده ایم تا خوشبخت شویم!”

سعید گل محمدی

مجموعه داستان ها و جملات کوتاه

منبع سایت قانون جذب 

(استفاده از مطالب فقط با ذکر سایت منبع مجاز است)

 

 

کانال رسمی قانون جذب در تلگرام

داستان کوتاه - آزادی  

 

درباره ی نویسنده

سحر رضوی

دوستان خوبم, 1500 کامنت تو نوبت پاسخ دهی هستش، واقعا سخته بتونم جواب بدم، لطفا صبور باشید و از کامنت های موجود در سایت استفاده کنید. ممنونم ❤

1 نظر

یک پاسخ بگذارید

در اینستاگرام همراه ما باشید

هر پنجشنبه انرژی درمانی گروهی در اینستاگرام


This will close in 10 seconds