داستان کوتاه – کلام زیبا

داستان کوتاه – کلام زیبا

  روزی مرد نابینایی روی پله های ساختمانی نشسته بود و کلاه و تابلویی را در کنارش قرار داده بود. روی تابلو نوشته شده بود: “من نابینا هستم, خواهش می کنم کمک کنید.” روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت, نگاهی به او انداخت, فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او نیز چند […]

بیشتر بخوانید
 داستان کوتاه – پیرمرد و بقال

داستان کوتاه – پیرمرد و بقال

مرد فقیری بود که همسرش از شیر, کره تهیه می کرد و مرد آن ها را به یکی از بقالی های شهر می فروخت و در ازای آن مایحتاج خانه را تهیه می کرد. آن زن, کره ها را به شکل, دایره های یک کیلویی تهیه می کرد. روزی مرد بقال به وزن کره ها […]

بیشتر بخوانید
 داستان کوتاه – خودت را باور کن!

داستان کوتاه – خودت را باور کن!

  پسر مردی قالیباف, در جمع دوستانش از توانایی های بی نظیر خود, سخن می گفت. او سعی داشت ثابت کند که در کمتر از سه ماه می تواند, زیباترین قالی را ببافد. دوستانش در ادعای او شک کردند و همین باعث می شد او هیجان زده تر شود و با تلاش بیشتری به قانع […]

بیشتر بخوانید