داستان کوتاه – خودت را باور کن!

داستان کوتاه – خودت را باور کن!

  پسر مردی قالیباف, در جمع دوستانش از توانایی های بی نظیر خود, سخن می گفت. او سعی داشت ثابت کند که در کمتر از سه ماه می تواند, زیباترین قالی را ببافد. دوستانش در ادعای او شک کردند و همین باعث می شد او هیجان زده تر شود و با تلاش بیشتری به قانع […]

بیشتر بخوانید
 داستان کوتاه – کیک مادر بزرگ

داستان کوتاه – کیک مادر بزرگ

  پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می داد که چگونه همه چیز ایراد دارد, مدرسه, خانواده, دوستان و … مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود, از پسرک پرسید: “کیک دوست داری؟” و پسر پاسخ داد: “البته که دوست دارم.” – روغن چطور؟ – نه! – دو تا تخم مرغ؟ – نه مادربزرگ! – آرد […]

بیشتر بخوانید