داستان کوتاه – کیک مادر بزرگ

داستان کوتاه – کیک مادر بزرگ

  پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می داد که چگونه همه چیز ایراد دارد, مدرسه, خانواده, دوستان و … مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود, از پسرک پرسید: “کیک دوست داری؟” و پسر پاسخ داد: “البته که دوست دارم.” – روغن چطور؟ – نه! – دو تا تخم مرغ؟ – نه مادربزرگ! – آرد […]

بیشتر بخوانید
 داستان کوتاه – نتیجه اشتباه

داستان کوتاه – نتیجه اشتباه

  روزی روزگاری, پیرمردی با پسرش در دامنه کوهی در نزدیکی روستایی, زندگی می کرد و با دوشیدن شیر گوسفندانشان و فروختن آن به مردم روستا, روزگار می گذراندند. اما پیرمرد, هر بار که شیر می دوشید, مقداری آب در آن می ریخت و به مردم می فروخت, اگرچه پسرش به او عارض می گشت, […]

بیشتر بخوانید