داستان کوتاه – کلام زیبا
روزی مرد نابینایی روی پله های ساختمانی نشسته بود و کلاه و تابلویی را در کنارش قرار داده بود. روی تابلو نوشته شده بود: “من نابینا هستم, خواهش می کنم کمک کنید.” روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت, نگاهی به او انداخت, فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او نیز چند […]
بیشتر بخوانید
آخرین دیدگاهها