داستان کوتاه – کلام زیبا

داستان کوتاه – کلام زیبا

  روزی مرد نابینایی روی پله های ساختمانی نشسته بود و کلاه و تابلویی را در کنارش قرار داده بود. روی تابلو نوشته شده بود: “من نابینا هستم, خواهش می کنم کمک کنید.” روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت, نگاهی به او انداخت, فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او نیز چند […]

بیشتر بخوانید
 داستان کوتاه – آزادی

داستان کوتاه – آزادی

  برای پاشاه تعدادی برده جدید آورده بودند. برده ها در غل و زنجیرهای سنگین, سرهای خود را پایین انداخته بودند و ایستاده بودند. فقط یکی از آنها شاد بنظر می رسید, حتی زیر لب آهنگی هم زمزمه می کرد. او با وجود اینکه طعم چوب نگهبان را هم چشید, دست از خواندن بر نداشت. […]

بیشتر بخوانید
 داستان کوتاه – پیرمرد و بقال

داستان کوتاه – پیرمرد و بقال

مرد فقیری بود که همسرش از شیر, کره تهیه می کرد و مرد آن ها را به یکی از بقالی های شهر می فروخت و در ازای آن مایحتاج خانه را تهیه می کرد. آن زن, کره ها را به شکل, دایره های یک کیلویی تهیه می کرد. روزی مرد بقال به وزن کره ها […]

بیشتر بخوانید
 داستان کوتاه – صداقت

داستان کوتاه – صداقت

  ملکه ای حین گردش, جواهر گرانبهای خود را گم کرد. قاصدانی فرستاد تا به مردم اطلاع دهند, به کسی که طی 30 روز آینده جواهر ارزشمند او را پیدا کند و فوری به ملکه باز گرداند, پاداش قابل توجهی داده خواهد شد. اما اگر کسی پس از گذشت 30 روز, جواهر را بیاورد, کشته […]

بیشتر بخوانید
 داستان کوتاه – خودت را باور کن!

داستان کوتاه – خودت را باور کن!

  پسر مردی قالیباف, در جمع دوستانش از توانایی های بی نظیر خود, سخن می گفت. او سعی داشت ثابت کند که در کمتر از سه ماه می تواند, زیباترین قالی را ببافد. دوستانش در ادعای او شک کردند و همین باعث می شد او هیجان زده تر شود و با تلاش بیشتری به قانع […]

بیشتر بخوانید
 داستان کوتاه – اگر آنگونه که با تلفن همراهتان برخورد می کنید …

داستان کوتاه – اگر آنگونه که با تلفن همراهتان برخورد می کنید …

  اگر آن گونه که با تلفن همراهتان برخورد می کنید, با همسرتان برخورد می کردید, اکنون خوشبخت ترین فرد دنیا بودید. * اگر هر روز آن را شارژ می کردید. * در روز با او از همه بیشتر صحبت می کردید. * پای صحبت هایش می نشستید و پیغام هایش را دریافت می کردید. * […]

بیشتر بخوانید
 داستان کوتاه – کیک مادر بزرگ

داستان کوتاه – کیک مادر بزرگ

  پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می داد که چگونه همه چیز ایراد دارد, مدرسه, خانواده, دوستان و … مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود, از پسرک پرسید: “کیک دوست داری؟” و پسر پاسخ داد: “البته که دوست دارم.” – روغن چطور؟ – نه! – دو تا تخم مرغ؟ – نه مادربزرگ! – آرد […]

بیشتر بخوانید
 داستان کوتاه – نتیجه اشتباه

داستان کوتاه – نتیجه اشتباه

  روزی روزگاری, پیرمردی با پسرش در دامنه کوهی در نزدیکی روستایی, زندگی می کرد و با دوشیدن شیر گوسفندانشان و فروختن آن به مردم روستا, روزگار می گذراندند. اما پیرمرد, هر بار که شیر می دوشید, مقداری آب در آن می ریخت و به مردم می فروخت, اگرچه پسرش به او عارض می گشت, […]

بیشتر بخوانید