ملکه ای حین گردش, جواهر گرانبهای خود را گم کرد.
قاصدانی فرستاد تا به مردم اطلاع دهند, به کسی که طی 30 روز آینده جواهر ارزشمند او را پیدا کند و فوری به ملکه باز گرداند, پاداش قابل توجهی داده خواهد شد.
اما اگر کسی پس از گذشت 30 روز, جواهر را بیاورد, کشته خواهد.
مرد پرهیزگاری, جواهر را یافت, اما طی روزهای تعیین شده, آن را پس نداد, بلکه با خونسردی منتظر ماند تا آن 30 روز بگذرد.
سپس جواهر را نزد ملکه برد.
ملکه از او پرسید: “آیا طی این مدت در سفر بودی؟”
مرد جواب داد: “نه, در خانه خود بودم.”
– “پس حتما بیمار بودی؟”
– “به هیچ عنوان!”
– “پس حتما نمی دانسی که من مدتی را تعیین کرده بودم!”
– “آن را هم شنیده بودم.”
– “پس این را هم می دانی که حالا باید دستور اعدام تو را بدهم, پس چرا جواهر را زودتر نیاوردی؟”
– “نمی خواستم فکر کنید که جواهر را فقط از ترس مجازات شما, پس آورده ام!”
سایر مطالب بخش “داستان پند آموز”
کتاب “نیم کیلو باش ولی انسان باش”
سعید گل محمدی
(استفاده از مطالب فقط با ذکر سایت منبع مجاز می باشد)
1 نظر
یکی از عادتای خودمه 🙂