داستان کوتاه – خویشاوند خدا
در هوای سرد زمستان پسر شش ساله ای جلوی ویترین مغازه ای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباس هایش پاره پاره بود. زن جوانی از آنجا رد می شد, همین که چشمش به پسرک افتاد, آرزو و اشتیاق را در چشم های او خواند. دست کودک را گرفت و داخل […]
بیشتر بخوانید
آخرین دیدگاهها