داستان کوتاه – خویشاوند خدا

داستان کوتاه – خویشاوند خدا

    در هوای سرد زمستان پسر شش ساله ای جلوی ویترین مغازه ای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباس هایش پاره پاره بود. زن جوانی از آنجا رد می شد, همین که چشمش به پسرک افتاد, آرزو و اشتیاق را در چشم های او خواند. دست کودک را گرفت و داخل […]

بیشتر بخوانید
 داستان کوتاه – کلام زیبا

داستان کوتاه – کلام زیبا

  روزی مرد نابینایی روی پله های ساختمانی نشسته بود و کلاه و تابلویی را در کنارش قرار داده بود. روی تابلو نوشته شده بود: “من نابینا هستم, خواهش می کنم کمک کنید.” روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت, نگاهی به او انداخت, فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او نیز چند […]

بیشتر بخوانید
 داستان کوتاه – آزادی

داستان کوتاه – آزادی

  برای پاشاه تعدادی برده جدید آورده بودند. برده ها در غل و زنجیرهای سنگین, سرهای خود را پایین انداخته بودند و ایستاده بودند. فقط یکی از آنها شاد بنظر می رسید, حتی زیر لب آهنگی هم زمزمه می کرد. او با وجود اینکه طعم چوب نگهبان را هم چشید, دست از خواندن بر نداشت. […]

بیشتر بخوانید
 داستان کوتاه – آزمون صداقت

داستان کوتاه – آزمون صداقت

  چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند, یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند, متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه, امتحان دوشنبه صبح بوده […]

بیشتر بخوانید
 داستان کوتاه – پیرمرد و بقال

داستان کوتاه – پیرمرد و بقال

مرد فقیری بود که همسرش از شیر, کره تهیه می کرد و مرد آن ها را به یکی از بقالی های شهر می فروخت و در ازای آن مایحتاج خانه را تهیه می کرد. آن زن, کره ها را به شکل, دایره های یک کیلویی تهیه می کرد. روزی مرد بقال به وزن کره ها […]

بیشتر بخوانید
 داستان کوتاه – صداقت

داستان کوتاه – صداقت

  ملکه ای حین گردش, جواهر گرانبهای خود را گم کرد. قاصدانی فرستاد تا به مردم اطلاع دهند, به کسی که طی 30 روز آینده جواهر ارزشمند او را پیدا کند و فوری به ملکه باز گرداند, پاداش قابل توجهی داده خواهد شد. اما اگر کسی پس از گذشت 30 روز, جواهر را بیاورد, کشته […]

بیشتر بخوانید
 داستان کوتاه – چشمه باش

داستان کوتاه – چشمه باش

  حکیمی شاگردان خود را برای یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود. بعد از یک پیاده روی طولانی, همه خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند و تصمیم گرفتن استراحت کنند. حکیم به هر یک از آنها لیوانی داد و از آن ها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان […]

بیشتر بخوانید
 داستان کوتاه – خودت را باور کن!

داستان کوتاه – خودت را باور کن!

  پسر مردی قالیباف, در جمع دوستانش از توانایی های بی نظیر خود, سخن می گفت. او سعی داشت ثابت کند که در کمتر از سه ماه می تواند, زیباترین قالی را ببافد. دوستانش در ادعای او شک کردند و همین باعث می شد او هیجان زده تر شود و با تلاش بیشتری به قانع […]

بیشتر بخوانید
 داستان کوتاه – هدف

داستان کوتاه – هدف

  در یک روز برفی مدیر یک مدرسه تمام دانش آموزان را صدا می کند و به همه می گوید: “چه کسی می تواند از این سمت حیاط تا آن سمت رو روی یک خط راست حرکت کند؟” در ظاهر کار آسانی می نمود و همه قادر به انجام این کار بودند. اما در پایان […]

بیشتر بخوانید
 راز آرامش درون

راز آرامش درون

  راز آرامش درون, خویشتن داری است, انرژی های خود را پراکنده نکن, آن ها را تحت نظر داشته باش و مفید هدایت کن. راز آرامش درون در این است که کار را با حواس جمع و علاقه انجام دهی. راز آرامش درون در زمان حال زندگی کردن است, گذشته و آینده را در چرخه […]

بیشتر بخوانید