داستان کوتاه - خویشاوند خدا  

 

در هوای سرد زمستان پسر شش ساله ای جلوی ویترین مغازه ای ایستاده بود.

او کفش به پا نداشت و لباس هایش پاره پاره بود.

زن جوانی از آنجا رد می شد, همین که چشمش به پسرک افتاد, آرزو و اشتیاق را در چشم های او خواند.

دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش یک جفت کفش و یک دست لباس گرم خرید.

آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت: “حالا به خانه برگرد.”

پسرک سرش را بالا آورد و نگاهی به زن جوان کرد و پرسید: “خانم, شما خدا هستید؟”

زن جوان, لبخندی زد و گفت: “نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم.”

پسرک گفت: “مطمئن بودم که با او نسبتی دارید.”

 

سایر مطالب بخش “داستان کوتاه”

 

 

کتاب “شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید 2”

مسعود لعلی

منبع سایت قانون جذب 

(استفاده از مطالب فقط با ذکر سایت منبع مجاز است)

 

 

کانال رسمی قانون جذب در تلگرام

داستان کوتاه - خویشاوند خدا  

 

درباره ی نویسنده

سحر رضوی

دوستان خوبم, 1500 کامنت تو نوبت پاسخ دهی هستش، واقعا سخته بتونم جواب بدم، لطفا صبور باشید و از کامنت های موجود در سایت استفاده کنید. ممنونم ❤

2 نظر

    سلام
    خانم سحربراي فراموش کردن يه رابطه ي عاطفي که تموم شده وفقط دلبستگي وخاطراتش اذيتم ميکنه چه کارکنم

یک پاسخ بگذارید

در اینستاگرام همراه ما باشید

هر پنجشنبه انرژی درمانی گروهی در اینستاگرام


This will close in 10 seconds