در هوای سرد زمستان پسر شش ساله ای جلوی ویترین مغازه ای ایستاده بود.
او کفش به پا نداشت و لباس هایش پاره پاره بود.
زن جوانی از آنجا رد می شد, همین که چشمش به پسرک افتاد, آرزو و اشتیاق را در چشم های او خواند.
دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش یک جفت کفش و یک دست لباس گرم خرید.
آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت: “حالا به خانه برگرد.”
پسرک سرش را بالا آورد و نگاهی به زن جوان کرد و پرسید: “خانم, شما خدا هستید؟”
زن جوان, لبخندی زد و گفت: “نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم.”
پسرک گفت: “مطمئن بودم که با او نسبتی دارید.”
سایر مطالب بخش “داستان کوتاه”
کتاب “شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید 2”
مسعود لعلی
(استفاده از مطالب فقط با ذکر سایت منبع مجاز است)
کانال رسمی قانون جذب در تلگرام
2 نظر
سلام
خانم سحربراي فراموش کردن يه رابطه ي عاطفي که تموم شده وفقط دلبستگي وخاطراتش اذيتم ميکنه چه کارکنم
سلام
گفتن جملات تاکیدی رهایی….نوشتن نامه به فرشه ی رهاییتون