برای پاشاه تعدادی برده جدید آورده بودند.
برده ها در غل و زنجیرهای سنگین, سرهای خود را پایین انداخته بودند و ایستاده بودند.
فقط یکی از آنها شاد بنظر می رسید, حتی زیر لب آهنگی هم زمزمه می کرد.
او با وجود اینکه طعم چوب نگهبان را هم چشید, دست از خواندن بر نداشت.
پادشاه از او پرسید: “ای مرد چطور می توانید در چنین وضعیتی احساس شادی و شعف داشته باشی, ما که آزادیم همانند تو احساس خوشبختی نمی کنیم”.
برده آزاده جواب داد: “چرا شاد نباشم؟ شما فقط پاهای من را به زنجیر کشیده اید, اما قلب و روح من آزاد است و کسی نمی تواند آن را به بند بکشد”.
پادشاه به نگهبان دستور داد: “این مرد را آزاد کنید, زنجیر کردن او بیهوده است”.
کتاب “به دنیا آمده ایم تا خوشبخت شویم!”
سعید گل محمدی
مجموعه داستان ها و جملات کوتاه
(استفاده از مطالب فقط با ذکر سایت منبع مجاز است)
کانال رسمی قانون جذب در تلگرام
1 نظر
سحر عزیز ایشالا در مراحل مختلف زندگی موفق باشید .
ایام ب کام